زودتر از اذان...
وقتی که میرحسینی به گردان حمزه سیدشهداء می آمد، انگار به خانه خود آمده بود.به تک تک چادرها سر می زد و می نشست پای صحبت بچه ها.خواب و استراحتش هم توی چادر تبلیغات بود .
مسئول تبلیغات بودم .آن شب میرحسینی میهمان ما بود. نیمه های شب از خواب بیدار شدم. احساس کردم کسی بیدار است.آهسته از زیر پتو نگاه کردم.میرحسینی گوشه چادر به نماز ایستاده بود. به ساعت نگاه کردم.تا نماز صبح وقت زیادی باقی بود.دوباره گرفتم خوابیدم.ساعتی بعد صدای قرآن خواندن میرحسینی را شنیدم.همان طور که دراز کشیده بودم ، گوش کردم خوابم می آمد و حال بلند شدن نداشتم .یکدفعه دیدم دستی مرا تکان می دهد.از جا برخواستم . میرحسینی بود.گفت بد نیست چند دقیقه زودتر از اذان موتور برق را روشن کنی و پشت بلندگو مناجات بگزاری. شاید بعضی ها خواستند زودتر بلند شوند .
با عجله و خواب آلود رفتم موتور برق را روشن کردم.سپس صدای ضعیف مناجات را گذاشتم پشت بلندگو .وقتی به نمازخانه گردان رفتم ، بسیجیان را دیدم که ایستاده اند به نماز .
آنان بسیجیان آن روز بودند و شهیدان امروزهمچون میرحسینی سردار سیستان و بلوچستان
راوی : عبدالعلی میرشهرکی همرزم و فامیل شهید