این قا فله عمر عجب میگذرد
روزی روزگاری در شهری مردی بود که از مال دنیا فقط کیسه که بر کولش بود داشت و آواره کوچه بازار بود تا زمانی گذشت وشب هنگام شیطان رجیم به خواب او آمد
زیبا و دلنشین آرام وساکت .
شیطان به آن جوان چنین گفت . بیا دست از ان کارهای بیهود بردار وبا من به صحرا بیا
جوان همراه شیطان شد در خواب دید کاروانی با طلا ونقره واسب های که همه تنشان در وگوهر بود می آیید
جوان خود را می دید با شمشیر به جان کاروان افتاده وآنها را تکه وپاره میکند
صبح آن روز که جوان از خواب بیدار شد به فکر فروه رفت وبا خود چنین گفت که جای من دیگر این جا نیست باید به صحرا بروم و در آنجا به راهزنی بپردازم و سرنوشت شوم را پاک کنم
این یک وحده است آن نادان فریب شیطان را خورد وبه صحرا رفت و بعد از چند روز به زیز درختی رسید ودر حال استراحت در آمد و به خواب رفت ناگهان بیدار شد دید سایه راه که بر سرش سنگینی می کند سر را به بالا رهاند وبا چهره مردی که مثل اینکه سالهاست به حمام خانه نرفته بود مواجه شد ترسید واز جای برخواست و همی که می خواست بگریزد خود را در محا صره دید گفت شما چه کسانی هستید شما را با من چه کار گفتند جانت را می خواهیم گفت این جان من چه کار شما می آید در آن گروه مردی از اسب پایین آمد و گفت تو چه کسی
مرد گفت من از شما هستم آمدهام به شما بپیوندم 00000000000000000
گفت تو را به راهزنی چرا تو را به گدائی می مانند مرد گفت آری من گدای هستم در آن شهر بصره گفتنم با شمارا به گدائی واجب تر است مرا بپزیریدگفتنند باشد با آ™ا همراه شد و به شب وروز گذشت روزی در را به کاروانی رسیداند گفتند این کاروان در و گوهر است مال پادشاه باید رویم این لقمه با دست نپیچند
آن مرد به خواب خود فکر کرد گفت این کاروان طلا ست برویم که مال مال ماست هیچ کس قبول نکرد گفتندی کسی با آن نیست نه پاسبان این نیرنگ پادشاست گفتنند نه این
مرغ خوش اقبالیست مرد با اندکی به آن یورش بردن و تمام افراد کاروان را کشت وبه سراقه بارهای رفت و دید همه بار کلوخه است واز میان کوه پاسبانان به آنه حمله بردنند وآن مرد وهمراهانش را از دم تیغ گذراندند مرد در دم آخر چنین گفت گدا را چه کارش بیای د به شب با زیرکان مرا نادانیم کشت نه پاسبانان